ممنون خدای مهربونم
ثانیه ها ودقیقه ها وساعت ها وروزها باسرعت تر از اون چیزی که فکرشو بکنم دارن میگذرند وشما عشق کوچولوی زندگیم تند تند وسریع داری بزرگ میشی ومن هم به دنبال بزرگ شدن شما تند وسریع دارم روز به روز پیر میشم .موقعی که تازه راه رفتن وشروع کرده بودی وهیچ چیز وهیچ کس از دستان کوچکت در امان نبود ومن از فرط خستگی حتی نمیدونستم اسمم چیست یه روز به بابا جون گفتم کاشکی الان 12 سال دیگه بود کیمیا داشت برای امتحانای فوق لیسانسش درس میخوند وکمند هم کلاس ششم بود و داشت درسای خودشو میخوند کلی عاقل شده بود ومنم یه چایی ریخته بودم و داشتم متن شیمی یا فیزیکی که ترجمه کرده بودم وبازدید میکردم که ایرادی داره یا نه .....میدونی ان شب بابا جون چی جوابمو داد گفت تو هم ه...
نویسنده :
کیمیا و مامان ریحانه
2:28